گفتم : و درآورمت از کار
گفتم بسازمت
بر دارمت ز جای
گفتم تو را تمام کنم این بار
گفتم ز سنگ خفته
شطی کنم شناور در گیسوان تو
پس ساقه سپیده دمان را
بر جای بازوان تو بگذارم
گفتم که خیرگی کنم و خارا
بشکافم
الماس برکشم برش اندیشه روشنا
در چشم خانه های تو بنشانم
تا قلههای سینه گرمت کند طلوع
این سنگ کال را
با تیشه ام بکوبم و بتراشم
چندی به شب کمین کنم و راه شب زنم
مهتاب را بدزدم
مهتاب را به قامت تو پیرهن کنم
آری بپوشمت
باشد که جاودانگی ات را عیان کنم
ای در شبنم نشسته و بگرفته روز من
ای سنگ سنگ حامله ای سنگ سخت سر
بگذار تا تو را
از تخت بند ظلمت دیرین رها کنم
بگذار ای صبور که تا بشکنم تو را
بگذار تا برآورمت پربها کنم